آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

آیلا خانم

پکنیک ایلا در آبادان

17 آبان آبادان رفتیم بابای چادر رو آورده بود.....که پشه ها شما رو اذیت نکنن....اما از بس هوا گرم بود.... که فقط از سایش استفاده کردیم........تازه اون وقت شما هنوز 4 دست وپا نرفته بودی.... من کلی واسه کنترلت اذیت شدم......تو مسیر رفت وبرگشت رو خوابیدی اما تو پارک نه این هم یه عکس یادگاری با نخل...نه ...نخلچه همش روی زیر انداز خودت بودی...... ولی وقتی برگشتیم ......خیلی کثیف شده بودی.....که چند بار دست وصورتت رو شستم... لباسات رو هم عوض کردم اما....به دلم نبود...که 11 شب بود رفتی حموم ...
26 بهمن 1392

مسابقه

روز بعد از یعنی 18 آبان بابای گفت آماده شین باید واسه مسابقه حفظ قران بریم اما شما چون ساعت خوابت نزدیک بود....تا بابا امتحانشو داد من بیرون تو رو چرخوندم... بعد که نوبت من شد...به دلیل عشق وافری که به بابا داشتی...بلافاصله خوابیدی تا امتحان من تموم شد شما خواب بودی ...
26 بهمن 1392

از کارای ناز دونمون................و سرگرمی هاش

آیلا جونم ماشالا تو  دهه  اول هفت ماهگیت کارای بسیار جالبی می کنی.... اینا ...منو بابای هستیم...................که همش واست ذوق می کنیم و.....هی به جونت ماشالا می کنیم به جون آب مرکبات گیری می افتی خانم خرابکاری می کنه انتظار کمک هم داره ....... آیلا جون......وقتی به کمک یه وسیله ای می ایستی......می دونی که پوزیشنت خطر ناک یا در کنترلت نیس.. . با سر وصدا ما رو خبر  می کنی که کمکت کنیم   از علافه مندیات..... دم پایی مامانه.....که من همش اونا رو در ارتفاع.....روی مبل , صندلی وتخت می ذارم ما نهار می خوردیم...به بابا گفتم حواست به آیلا باشه....گفت کنار تخته...کاری نمی کنه... البته صدای .....
26 بهمن 1392

عموی که همیشه با ماس ................

عزیزم شما مفتخر به این هستی که عموی به نام شهید حشمت اله (درود و سلا م خدا وند بر او باد) داری....البته شما تنها .....مثل مامان.....عکس شون رو دیدی...بابا از ایشون خیلی برای من تعریف کردن ......ایشون انسانی والا بوده اند....با اینکه بابای خیلی بچه بودن ...........ایشون به شهادت رسیدن..........اما خاطرات زیادی از شون دارند هر وقت به کرمونشاه میریم مزارشهدا اولین جا وآخرین جای که بابای حتما می رن ...
26 بهمن 1392

16 آذر............ق ق ق ق.....

گل مامان امروز یاد گرفته بودی ....ق ق ق ...کنی...به سمت وسایل حمله ور میشی و با صدای دل نواز ...ق ق ق ق دیگه....اینکه امروز یاد گرفتی از شلف کتابخونه کتابا رو بیرون بکشی...........اولین دسه گلت هم جزوء تری دی مکس بابای بود   اما یه سری از شیرین کاری هات خانمی از بس با این موس ور رفتی که امروز خرابش کردی فدا سرت ...طلا بانو چرا ...جونم...پستونک اصلا خواب نیس.....پس بهش پس بده از ماجراهای آیلا و سجاده من اینجا تی وی مینگری این هم یه یادگاری از روزای که سینه خیز می رفتی.......نمی تونستی از متکا بگذزی من هم یه مانع برات درس می کردم و به سراغ کارام می رفتم من ...
26 بهمن 1392

تاتی...تاتی ...و

بابای بخاری رو به خاطر شما روبه را کرد...منم خواستم اتاق رو جاروبرقی کنم... از اونجایی که خانمی وحشتناک به سمت جاروبرقی جذب می شی من واسه ایتکه کنترلت کنم...... گذاشتمت تو تختت...همینکه جارو رو روشن کردم ...... ماشالا...هزار ماشالا تو تختت ایستادی بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس الهیییییییییییییییییییییییی....عشقم   یه مسافت ال شکل رو تو تختت تاتی تاتی رفتی               تازه خانمی... !!!!!!!!!!!!!!!!!! شما به کمک سطوحی که نا همواری داشته باشه یا جای واسه تکیه گاه داشته باشه... راحت می ایستی ...اما یه روزی بابا جونی(بوس) متوجه شدن که به کمک یخ...
26 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد